سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : 91/2/26:: 5:0 عصر
نویسنده :
() نظر

در زمان هریک از ائمه با توجه به شرایط عصر خود مسائل را زمانسنجی کرده و آن را پاسخ می دادند و در ادامه روندی که عباسیان رقم زدند ایجاد جریانهای فکری معتظله و عشائره بود و در دوران خلافت مامون که منجر به گسترش فرهنگ و تمدن غربی از ترجمه آثار اندیشمندان تا آن زمان بود و نکته منفی این جریان دربند بودن امامان شیعی در زمان خلافت حکمای عباسی بود که مانع گسترش تفکر دینی و اسلامی می شد و از این روست که برخلاف نظر تاریخ دانان، که عصر حکمای عباسی را درخشان ترین تمدن اسلامی که صورت گرفته میدانند مخالفم زیرا چه می شود که تمدن اسلامی در بهترین شرایط خودش باشد واز سویی ائمه معصوم در زندان و از سویی دیگر نظرات اندیشمندان یونانی حاکم باشد و شیعیان زمان امام هادی در فقر کامل باشند و این شکل گیری به اصطلاح تمدن ناشی از خلاء قدرت فکری در شرق و غرب بوده است در آن شرایط بود که امام هادی منشاء هدایت را در آن زمان رقم می زند.

در زمانهای قدیم مرد دانشمندی بود که پسری داشت و آن پسر علاقه‏ای به علم پدرش نشان نمی‏داد و آن مرد دانشمند همسایه‏ای داشت که به نزد او می‏آمد،و مطالبی از او می‏آموخت. تا این‏که زمان مرگ مرد دانشمند نزدیک شد، پس او فرزندش را فرا خواند و گفت: »تو از آنچه در نزد من بود دوری می‏گزیدی علاقه‏ای به آن نشان نمی‏دادی و چیزی از من نمی‏پرسیدی، اما همسایه‏ای دارم که به نزد من می‏آمد و از من سؤالاتی می‏کرد و چیزهایی فرا می‏گرفت و به ذهن می‏سپرد. اگر به چیزی نیاز داشتی، نزد او برو« و همسایه‏اش را به او معرفی کرد. مرد دانشمند از دنیا رفت و پسر همچنان زنده بود تا این‏که پادشاه آن زمان خوابی دید و سراغ آن مرد دانشمند را گرفت. به او گفته شد: «آن مرد از دنیا رفته است». پادشاه گفت: «آیا فرزندی از او به‏جای مانده است؟» گفتند: «آری او یک پسر به‏جا گذاشته است».
پادشاه گفت: «او را نزد من بیاورید» و کسانی را به دنبال پسر فرستاد. پسر [با خود] گفت: «به خدا قسم، نمی‏دانم چرا پادشاه مرا احضار کرده است. من هیچ دانشی ندارم و اگر پادشاه چیزی از من سؤال کند، بی‏شک رسوا خواهم شد» در این حال سفارش پدرش را (در هنگام مرگ) به خاطر آورد. پس نزد همسایه‏ای که از پدرش علم می‏آموخت رفت و به او گفت: «پادشاه کسانی را به دنبال من فرستاده و نمی‏دانم چرا احضارم کرده است. پدرم به من گفته بود اگر به چیزی نیاز داشتم، به شما مراجعه کنم». همسایه گفت: «اما من می‏دانم به‏خاطر چه چیزی تو را احضار کرده است. اگر به تو بگویم تو باید هر چیزی را که خدا از این طریق نصیب تو گرداند، با من تقسیم کنی». پسر گفت: «می‏پذیرم» و با هم عهد و پیمان بستند. آن مرد گفت: «پادشاه می‏خواهد از تو در مورد خوابی که دیده پرسش کند و بداند که این زمان چه زمانی است. پس بگو این «زمان گرگ» است. پسر نزد پادشاه رفت و پادشاه گفت: «آیا می‏دانی به چه دلیلی تو را احضار کرده‏ام؟» پسر گفت: «آری». پادشاه گفت: «پس به من بگو این زمان چه زمانی است». پسر گفت: «این زمان «زمان گرگ» است». پادشاه دستور داد پاداشی به آن پسر بدهند، آن پسر جایزه را گرفت و به سوی خانه‏اش رفت. اما از این‏که به مرد همسایه وفا کند، خودداری کرد و [با خود] گفت: «شاید پیش از این‏که این مال را به او بدهم یا خودم بخورم از دنیا رفتم و شاید پس از این به آن مرد نیاز نداشته باشم ».
مدتی بعد پادشاه خوابی دید و به‏دنبال پسر فرستاد. پسر از کرده خود پشیمان شد و [با خود] گفت: « نمی‏دانم با همسایه ام چکار کنم چون به او نیرنگ زده و به او وفا نکرده‏ام» بعد گفت: «به هر حال به نزد او می‏روم، از او عذرخواهی می‏کنم و برای او سوگند یاد می‏کنم، شاید او [از خواب پادشاه] به من خبر دهد». پسر نزد مرد همسایه رفت و گفت: «کاری کرده‏ام که نمی‏باید می‏کردم و به آنچه که میان من و تو بوده وفا نکرده‏ام و آنچه داشتم از دستم رفته و به تو نیازمند شده‏ام. تو را به خدا قسم می‏دهم که مرا تنها نگذاری، من به تو اطمینان می‏دهم که هر چه به‏دست آوردم با تو تقسیم کنم. پادشاه به دنبال من فرستاده و نمی‏دانم از من چه می‏پرسد».مرد همسایه گفت: «پادشاه می‏خواهد از تو در مورد خوابی که دیده سؤال کند و بداند که این زمان چه زمانی است. پس تو به پادشاه بگو: این زمان، «زمان گوسفند» است». آن پسر نزد پادشاه رفت، پادشاه وارد شد و گفت: «می‏دانی چرا به دنبال تو فرستاده‏ام؟» آن پسر گفت: «آری». پادشاه خطاب به پسر گفت: « به من بگو این زمان، چه زمانی است؟» پسر گفت: «این زمان، زمان قوچ است». پس از آن پادشاه دستور داد پاداشی به پسر بدهند. پسر آن پاداش را گرفت و به سمت خانه‏اش رفت و فکر می‏کرد که آیا به دوستش وفا کند یا نه، یکبار تصمیم می‏گرفت وفا کند و یکبار تصمیم می‏گرفت به عهدش وفا نکند پس از آن گفت: «شاید پس از این دیگر تا ابد به آن همسایه نیازی نداشته باشم» و در نهایت تصمیم گرفت که بی‏وفایی کند و به عهدش وفا نکند.
مدتی بعد پادشاه خوابی دید و به دنبال پسر فرستاد، آن پسر به‏خاطر آنچه با دوستش کرده بود پشیمان شد و پس از دو بار بی‏وفایی گفت: «چه کنم که دانشی ندارم» سپس تصمیم گرفت که به نزد مرد همسایه برود. پسر نزد آن همسایه رفت و او را به خدای تبارک و تعالی سوگند داد و از او خواست که او را [در مورد خواسته پادشاه] آگاه سازد و به همسایه گفت این بار به او وفا می‏کند و به او اطمینان داد و گفت: «مرا به این حال وامگذار! بدون شک دیگر پیمان‏شکنی نمی‏کنم و به تو وفا می‏کنم» همسایه از او خواست تا به او اطمینان دهد، سپس گفت: «تو را خوانده تا از تو در مورد خوابی که دیده سؤال کند و بداند که این زمان چه زمانی است. وقتی که پادشاه از تو سؤال کرد، بگو این زمان، «زمان ترازو» است» آن پسر نزد پادشاه رفت و پادشاه وارد شد و گفت: «[می‏دانی] چرا تو را احضار کرده‏ام؟» پسر گفت: «آری» پادشاه گفت: « پس به من بگو اکنون چه زمانی است». پسر گفت: «این زمان، زمان ترازو است». پادشاه دستور داد هدیه‏ای به او بدهند، پسر هدیه را گرفت و آنرا نزد مرد همسایه برد و آنرا جلوی همسایه گذاشت و گفت: «آنچه که من به‏دست آورده‏ام برای تو آوردم پس تو آن را تقسیم کن».

آن همسایه دانشمند گفت: «زمان اول زمان گرگ بود و تو از گرگها بودی و زمان دوم زمان گوسفند بود که گوسفند تصمیم می‏گیرد و انجام نمی‏دهد و تو هم مثل گوسفند تصمیم می‏گرفتی اما وفا نمی‏کردی و این زمان (سوم) زمان ترازو بود و تو در آن زمان وفادار بودی. پس بگیر آنچه که برای تو است چون من نیازی به آن ندارم» و آن دانشمند (همسایه) هدیه را به پسر برگرداند.

در این داستان پسر حکیم نماد یک ملت، قوم یا جامعه است که سه مرحله از دیدگاه امام برای رسیدن به ترازو یا عدالت دارد: «دوران گرگ صفتی(نه نیت انجام خیر داریم و نه عمل می کنیم) ،دوران گوسفند صفتی (نیت انجام عمل خیر را دارین اما عملی صورت نمی گیرد) ، و دوران ترازو (که نیت با عمل یکی شده و دست به عدالت می زنند).

شرایط آن زمان را نیز می توان به ابن داستان تشبیه کرد و نکته ای که حائز اهمیت است اینکه بالاترین نعمت و ثروت آدمی با توجه به داستان اما «ایمان» است و در مرتبه بعدی «عافیت» و در مرتبه بعد «قناعت».

((برداشت با ذکر منبع آزاد است))




کلمات کلیدی :
آخرین مطالب